همانطور كه داشتم مي‌گفتم، سحر جان، عشق جربزه مي‌خواد

فلاوه كشكولي
falavehkashkooli@Parsimail.com

تقديم به خودم و سحر

همانطور كه داشتم مي‌گفتم، سحر جان، عشق جربزه مي‌خواد


فلاوه كشكولي

سحر خيلي مي‌خواد اين ماجرا رو بشنوه، ولي برخلاف تصورش ماجرا خيلي مسخره‌تر از اونه كه قابليت تعريف كردن رو داشته باشه! حالا مي‌خوام تعريفش كنم.
حالم از اين رمانتيك‌بازي‌هاي احمقانه بهم مي‌خوره. نمي‌خوام يه چيز ويژه و اشك‌آور بگم، حتي نمي‌خوام با يه ژست روشنفكرانه ادعاي تعريف يه موضوع ساده رو داشته باشم. من فقط دارم يه خاطره‌ي كم اهميت رو تعريف مي‌كنم كه براي خودم كمابيش مهمه. دارم راجع به روزي مي‌گم كه براي اولين بار عاشق شدم.
معشوق عليرغم اهميت ملكوتي‌اش براي عاشق، كم اهميت‌ترين فاكتور يه رابطه‌ي عاشقانه است. براي همين هم من اين مفعول كم اهميت رو حذف مي‌كنم. دلم مي‌خواد براي هم‌ذات‌پنداري هم كه شده، معشوق خودتون رو جاي اين مفعول بذاريد.
وقتي عشق براي اولين بار وارد وجودم شد، يه سري از حس و حال‌هاي قديمي رو با تركيبي جديد تجربه كردم، كه از اون ميون مي‌تونستم غم و اندوه رو مسلط بر باقي احساسات تشخيص بدم. ولي ازين حس غم و اندوه لذت مي‌بردم. فكر كنم دارم همه چيز رو درست و دقيق و موجز توضيح مي‌دم. احتمالاً حس عشق همينه كه گفتم. بعدش هم كه ديگه عطش توجه معشوق بود كه بيچاره‌ام مي‌كرد.
عشق! عشق ... عشق! نمي‌خوام پيچيده‌اش كنم، از طرفي هم نمي‌خوام مثل احمق‌ها با چهار كلمه‌ي مزخرف و يه حس عرفاني احمقانه، سر سه ثانيه تشريحش كنم. حقيقتش، اصلاً نمي‌خوام براي شما توضيحش بدم. بيشتر دلم مي‌خواد خودتون ياد يكي از مواردش بيفتيد كه براتون پيش اومده، اگر هم نيومده كه ديگه به هيچ عنوان نمي‌تونيد ازين موضوع سر دربياريد، پيشنهاد من اينه كه اگه به سن قانوني عشق و عاشقي رسيديد، بهتره بريد تو خيابون و منتظر بشيد تا بياد.
داشتم مي‌گفتم، اولين بار كه عاشق شدم از همين دست احساسات سراغم اومد. دلم نمي‌خواست برم جلوش و عنتربازي دربيارم. ولي دلم مي‌خواست كه اون هم به طريقي متوجه من بشه. نميدونم همه اينطوري‌اند يا نه؟ آخه من حالا ديگه راحت مي‌فهمم كه كي توجهش به من جلب شده و كي نه؟ حتي اگه بهم نگاه هم نكنند. خيلي راحت مي فهمم. شايد به خاطر تجربه باشه.
اون روز كلي ماجرا تو ذهنم بافتم كه تهش توجه اون در مقام تحسين به من جلب مي شد. يه مشت مزخرفات...، مي‌دونيد كه؟
خوب، البته توجهش به من جلب نشد.
قيافه‌اش يادم نمونده. گرچه معتقدم يه عشق نيازي به حك كردن قيافه‌ي معشوق تو ذهن عاشق نداره. البته اون روزاي اول فكر مي‌كنم يه چيزايي تو ذهنم بوده و حالا يادم رفته. بهتر! حالا هر وقت دلم بخواد مي‌تونم چشماشو تنگ و گشاد كنم، دماغشو بشكنم و عمل كنم، يا كلاً خميرش كنم و دوباره از نو بسازمش.
اون موقع يه دوباري هم براش گريه كردم، احتمالاً.
البته روزايي كه مي‌ديدمش زود تموم شد. سه روز، فقط. آره سه روز، شايد. پنج سال پيش بود. پنج سال پيش سه روز وقت داشتم تا براي اولين بار عاشق بشم و عشق و عاشقي رو تجربه كنم. بعد از اون، دفعات متعددي عاشق شدم، خيلي زياد. اما هيچوقت اين قضايا رو جدي نگرفتم، حتي اگه گريه هم كرده باشم. هميشه در حد يه دل‌مشغولي بوده. هيچ وقت كار قابل تحسيني انجام ندادم تا توجه معشوقم به من جلب بشه. هميشه عقب وايستادم و از دور نگاه كردم. يه جورايي هميشه منتظرم در حالي كه يه قرار مهم و غير عشقي داره متوجه بشه كه ساعتش خوابيده، بعد منو كه مثل فرشته‌ي نجات اونجا ايستادم، ببينه؛ بياد و ازم ساعت رو بپرسه و وقتي كه بهش مي‌گم ساعت هشت و بيست و شش دقيقه است، به خودش بگه : واي خداي من! عجب آدم فوق‌العاده‌اي! چقدر قشنگ جواب داد. بعدش هم تصميم مي‌گيره به جاي اون قرار مهم بياد و با من يه ليوان شيرموز بخوره.
نمي‌دونم چرا؟ ولي هميشه فكر مي‌كنم سرنوشت من يه روز ساعت هشت مسيرشو پيدا مي‌كنه!
خوب البته، من به عشق اعتقاد دارم ولي به اين موضوع هم معتقدم كه جربزه‌ي عاشق شدن رو ندارم. شايد عرفا اسمش رو بذارن لياقت نداشتن. بهرحال نمي‌تونم.
ازين عاشق بازي‌هاي موقتي هم ديگه خسته شدم، تا جايي كه وقتي ديروز فهميدم كه دوباره عاشق شدم، حالت تهوع بهم دست داد. احساس كردم يه نفر كه تازه يه تخم‌مرغ عسلي خورده اومده و داره تو صورتم حرف مي زنه. چي مي‌گن...؟ بوي زُخم، آره همينه بوي زخم. اين توصيف رو براي بوي تخم‌مرغ اولين بار تو كتاب اتوبوس فهيمه رحيمي خوندم. اين مربوط به قبل از اولين باريه كه عاشق شدم.
شايد هم تصميم بگيرم ازدواج كنم. ولي شك ندارم كه اين كارم ربطي به عشق نداره، حتي اگه با معشوق يكي از همين عشق‌ها هم ازدواج كنم. احتمالا سعي مي‌كنم به جاي عاشق شدن بهش عادت كنم و قدر كارهاي مشتركي رو كه با هم انجام داديم، بدونم.
هر چي سعي مي‌كنم از يكي از دفعات عاشق شدنم يه داستان واقعي و تراژيك در بيارم، نمي‌شه!
گفتم كه، جربزه‌ي تحمل يه عشق رو ندارم. شايد اگه داشتم همون دفعه‌ي اول مي‌رفتم جلو، يقه‌اش رو مي‌گرفتم و با دهني كه بوي زخم تخم‌مرغ مي‌ده، با يه سري حركات اغراق‌آميز و سينمايي، يه چيز جلف رو تو صورتش داد مي‌زدم؛ مثلاً مي‌گفتم : هي تو! تويي كه اصلاً به من نگاه نمي‌كني، من عاشقت شدم. و مثلاً جلوي همه اين كار رو مي‌كردم تا تو رودربايستي هم كه شده عاشقم بشه. يا حداقل يه اشاره‌اي، يه چشمكي، يه يادداشتي، يه گل سرخي، يه قطره اشكي، يه چيزي. اما هيچي، هيچ كاري نكردم. هنوز هم هيچ كاري نمي‌كنم. حتي خودم رو سرزنش هم نمي‌كنم. احتمالاً نمي‌تونم واقعاً درك كنم چه چيزي رو دارم از دست مي‌دم.
يه ابله هيچوقت حسرت فرصت از دست رفته‌ي سرمايه‌گذاري رو سهام شركت توليد محصولات غذايي مادرويا رو نمي‌خوره، حتي اگه يكي ازين محصولات تخم‌مرغ‌هاي زخمي باشه.
فكر مي‌كنم مزخرف‌گويي بسه.
دارم به فردا فكر مي‌كنم. دلم نمي‌خواد دوباره عاشق يه نفر ديگه بشم. به خدا مسخره‌اش رو درآوردم!

falavehkashkooli@parsimail.com
فلاوه كشكولي



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30039< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي